ابراهیم در قرآن

نام مبارک حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) در بیست و پنج سوره قرآن، حداقل شصت و نه بار تکرار شده است.راجع به این پیامبر و حالات گوناگون او از کودکی تا شیخوخیت قریب صد و نود و پنج آیه و نیز سوره‌ای مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.

ابراهیم (علیه‌السلام) نامی است سریانی به نام «اُبٌ رَحیم» بوده یعنی پدر مهربان، سپس «حاء» آن به «هاء» تبدیل گردیده، و بعضی گویند معنی ابراهیم از «بَریٌ مِنَ الاَصنام» و «هامَ اِلی رَبِّه» می‌باشد، یعنی از بت‌ها دوری می‌جسته و به خداوند خویش گرویده است. آن حضرت سه هزار و سیصد و بیست و سه سال بعد از هبوط حضرت آدم (علیه‌السلام) به دنیا آمد.

اهل تاریخ نام پدر ابراهیم(علیه‌السلام) را تارح (با حاء و خاء) نوشته‌اند. و نام مادرش «اوفا» دختر آذر،و برخی نام وی را «نونا» فرزند کربتا بن کرثی،و گروه سوم «رقیه» دختر لاحج می‌دانند.

ابراهیم(علیه‌السلام) دومین پیامبر اولوالعزم است، که دارای شریعت و کتاب مستقل بوده، و دعوت جهانی داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح(علیه‌السلام) ظهور کرد و سلسله نسب او تا نوح را چنین نوشته‌اند: «ابراهیم بن تارخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفکشاذ بن نوح».

ابراهیم(علیه‌السلام) هنوز متولد نشده بود که پدرش از دنیا رفت و آزر عموی ابراهیم(علیه‌السلام) سرپرستی او را به عهده گرفت. از این رو ابراهیم(علیه‌السلام) او را به عنوان پدر می‌خواند.

این پیامبر بزرگ در شهر «اور» از شهر‌های بابل به دنیا آمد و سرانجام در سن صد و هفتاد و پنج سالگی فوت کرد. او را در باغ عفرون بن صرصر، پهلوی قبر ساره دفن کردند و اکنون مدفن او شهر الخلیل (در کشور فلسطین) نام دارد.

پادشاه زمان ابراهیم(علیه‌السلام) و اعتقادات مردم

ولادت ابراهیم(علیه‌السلام) در دوران «نمرود بن کنعان بن کوش بن حام بن نوح» بوده است.نمرود علاوه بر بابل، بر سایر نقاط جهان نیز حکومت می‌کرد، چنانکه امام صادق(علیه‌السلام) فرمود: چهار نفر بر سراسر زمین سلطنت کردند، دو نفر از آن‌ها از مؤمنان به سلیمان بن داوود و ذوالقرنین(علیهماالسلام) و دو نفر از آن‌ها از کافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.

در عصر ابراهیم(علیه‌السلام) علاوه بر بت پرستی، پرستیدن ستاره و ماه و خورشید هم وجود داشته «بابلیان خدایان زیادی داشتند ... به این ترتیب که هر شهری خدایی داشت، که نگاهبان آن بود و شهر‌های بزرگ و روستاها، خدایان کوچکتری داشتند که آن‌ها را پرستیده و به آنان اظهار علاقه می‌کردند.» هر چند به طور رسمی، همه در مقابل خدای بزرگ‌ترشان کرنش می‌کردند، ولی پس از آن که روشن شد، خدایان کوچک جلوه و یا صفات خدایان بزرگ‌ترند. رفته رفته تعداد خدایان اندک شد و بدین سان «مردوک» عنوان خدای بابل را، که بزرگ خدایان بابل بود، گرفت. پادشاهان، نیاز شدیدی به آمرزش و بخشش خدایان داشتند، از این رو برای آن‌ها پرستشگاه و معبد ساخته و اثاثیه و خوراک و شراب برایشان تهیه می‌کردند».

چگونگی تولد ابراهیم(علیه‌السلام)

در زمان تولد ابراهیم(علیه‌السلام) منجمین به «نمرود بن کنعان» خبر دادند: به زودی پسری متولد می‌گردد که حکومت تو را به هم می‌ریزد و سبب نابودی و از بین رفتن عزت و شوکت تو می‌گردد!نمرود که ادعای خدایی می‌نمود و با استفاده از جهالت مردم، بر آنان حکومت مطلقه داشت، از شنیدن این خبر تکان خورده و به خود پیچید و سؤال نمود: در کجا پدید می‌آید؟ گفتند: در همین بابل عراق.نمرود برای پیشگیری از این خطر قطعی دستور داد که: زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور کلی آمیزش زن و مرد غدغن گردد، و برای زنان باردار نیز مأموران و قابله‌ها را گماشت، که مواظب آنان باشند و جنس نوزاد را گزارش نموده و چنانچه پسر باشد به قتل برسانند.

کنترل شدید در همه جا اجرا گردید. جلادان نمرود همه جا را زیر نظر داشتند، نوزادهای پسر را می‌کشتند. کار به جایی رسید که به نوشته بعضی از تاریخ نویسان هفتاد و هفت تا صد هزار نوزاد کشته شد.

مادر ابراهیم(علیه‌السلام) بارها توسط مأموران و قابله‌های نمرودی آزمایش و معاینه شد، ولی آن‌ها نفهمیدند که او باردار است و این از آن جهت بود که خداوند رحم مادر ابراهیم(ْع) را به گونه‌ای قرار داده بود که نشانه بارداری آشکار نبود. خداوند این وجود با برکت را در رحم مادر از چشم بد اندیشان مصون داشت، تا این که دوران زایمان فرا رسید در آن زمان قانونی در میان مردم رواج داشت که زنان در هنگام قاعدگی به بیرون شهر می‌رفتند و پس از پایان آن، به شهر باز می‌گشتند.

مادر ابراهیم(علیه‌السلام) تصمیم گرفت به بهانه این رسم و قانون از شهر بیرون رود و در آن جا دور از دید مردم، شاهد تولد نوزادش باشد، همین تصمیم اجرا شد، مادر از شهر خارج گردید، به غاری در اطراف شهر پناه آورد و در انتظار قدوم خلیل الله(علیه‌السلام) ثانیه شماری می‌کرد، نخستین روز ذی‌الحجه فرا رسید و خلیل الله(علیه‌السلام) با قدوم خود دنیا را منور، و آیین توحیدی را قوت بخشید.

مادرش چند روزی در کنار او نشست و از ترس مأموران نمرود نتوانست وی را به منزل منتقل کند، سرانجام برای حفظ او تصمیم گرفت او را در پارچه‌ای پیچیده و درون همان غار بگذارد و برای حفظ او از گزند جانوران، در غار را با سنگ‌هایی مسدود نمود و به شهر بازگشت. او به قدرت الهی انگشت ابهامش را می‌مکید و از همان طریق تغذیه می‌کرد و به اندازه چندین برابر دیگران رشد می‌نمود!‌ مادر هم، چند روز یک بار مخفیانه به دیدن فرزندش می‌رفت و به او شیر می‌داد و نوازش می‌کرد. به این ترتیب این مادر و پسر، در آن دوران وحشتناک با تحمل مشقت‌ها و رنج‌های گوناگون، به زندگی خود ادامه دادند تا اینکه او دوران کودکی را پشت سر گذاشت و به سن سیزده سالگی رسید. یک روز دامن مادر را گرفت و از ا و خواست که وی را به خانه ببرد، ولی مادر نگران بود و از خطر نمرودیان ایمن نبود. لذا گفت: نور دیده! صبر کن، تا در این باره با سرپرستت (آزر) مشورت کنم و راه‌های انتقال به خانه را بررسی کنم، اگر صلاح باشد بعد نزدت آیم و تو را به شهر می‌برم.

تا اینکه در یکی از دیدارها در حالی که هوا رو به تاریکی می‌رفت، ابراهیم(علیه‌السلام) را از غار بیرون برد و با خود به خانه آورد، ولی ابراهیم(علیه‌السلام) از دیدن ستارگان و ماه، و فردایش از دیدن خورشید، خداشناسی و توحید را در عالم آن روز ترسیم کرد و گفت: همه این‌ها دلیل خداشناسی است و نشان می‌دهد که آفریدگاری این اجرام آسمانی را پدید آورده است، قرآن مجید آن لحظه را در چند آیه بازگو می‌نماید.

شخصیت حضرت ابراهیم(علیه‌السلام)

ابراهیم(علیه‌السلام) نزد پیروان ادیان سه گانه یهود و مسیحیت و اسلام دارای جایگاهی والاست. سراسر زندگی آن حضرت کوشش و فداکاری در راه پروردگار خود بود. و وی از جنبه اخلاص و فداکاری در راه عشق به خدا، الگویی زنده برای همه آیندگان است، چنانکه جایگاه والا و برجسته آن حضرت، نهفته در مقام ابوالانبیایی وی بود، دین مبین اسلام همان دین ابراهیم(علیه‌السلام) است.

ابراهیم(علیه‌السلام) دارای آن چنان جایگاهی است، که قرآن او را پدر اعراب،[۲۰] و پدر پیامبران پس از او خواند، و نیز به خلیل الله و خلیل الرحمن، یعنی دوست خدا ملقب گردیده است.

گفتگوی ابراهیم با آزر

آزر عموی ابراهیم(علیه‌السلام) بود، ولی ابراهیم(علیه‌السلام) به خاطر سرپرستی آزر، او را پدر می‌نامید.

وی تصمیم گرفت، نخست آزر را به خداپرستی دعوت کند، از این رو با آزر به گفتگو پرداخت، چنانکه در قرآن می‌فرماید: هنگامی که ابراهیم(علیه‌السلام) به پدرش عمویش- آزر گفت: ای پدر! چرا بت بی‌جان که چشم و گوش ندارد، و هیچ رفع نیازی از تو نمی‌کند، می‌پرستی؟

ای پدر! علمی را به من آموخته‌اند که تو از آن بهره‌ای نداری؛ پس از من پیروی کن، تا تو را به راه راست هدایت کنم.

ای پدر! هرگز شیطان را نپرست، چرا که شیطان نسبت به خدای رحمان سخت نافرمان است. ای پدر! من از تو بیمناک هستم که عذاب خداوند رحمان بر تو فرا رسد و یار و یاور شیطان باشی.آزر گفت: ای ابراهیم! مگر تو از خدایان من روگردان شده‌ای؟ اگر از مخالفت بت‌ها دست برنداری، تو را سنگسار خواهم کرد و اکنون برای مدتی طولانی از من دور شو. ابراهیم(علیه‌السلام) در پاسخ گفت: تو به سلامت باشی، من از خدا برایت آمرزش می‌خواهم، که خدایم درباره من بسیار مهربان است، من از شما و بت‌هایی که به جای خدا می‌پرستید، دوری می‌گزینم و خدای یکتا را می‌خوانم و امیدوارم مرا از لطف خویش محروم نگرداند.» ابراهیم(علیه‌السلام) از تهدید و هشدار آزر نترسید و با توکل به خداوند به طور مکرر، او را به سوی خدا دعوت نموده و از بت‌ها بر حذر داشت، ولی نتیجه‌ای نبخشید و برای او روشن شد که آزر دشمن خداست، لذا از او بیزاری جست. آوازه مخالفت ابراهیم(علیه‌السلام) با بت پرستی در همه جا پیچیده و به عنوان یک حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت.

نمرود پادشاه عصر دستور داد تا ابراهیم(علیه‌السلام) را نزد او حاضر کنند. ابراهیم (علیه‌السلام) را آوردند. نمرود گفت: «خدای تو کیست؟» ابراهیم(علیه‌السلام) گفت: خدای من کسی است که زنده گرداند و بمیراند، یعنی مرگ و زندگی به دست اوست.

نمرود گفت: من نیز چنین توانم کرد. دو زندانی را خواست، یکی را کشت و دیگری را آزاد ساخت ابراهیم(علیه‌السلام) باز گفت: همانا خداوند خورشید را از طرف مشرق بیرون آورد، تو اگر توانی آن را از مغرب بیرون آور. آن نادان کافر در جواب عاجز ماند و خداوند راهنمای ستمکاران نخواهد بود. نمرود دید اگر آشکارا با ابراهیم (علیه‌السلام) دشمنی کند، رسوائیش بیشتر می‌شود، ناچار دست از ابراهیم(علیه‌السلام) کشید، تا در یک فرصت مناسب از او انتقام بگیرد. جاسوسان خود را در همه جا گماشت، تا مردم از تماس با ابراهیم(علیه‌السلام) بترسانند و دور سازند.

شکستن بت‌ها توسط ابراهیم(علیه‌السلام)

ابراهیم(علیه‌السلام) از راه‌های مختلف، نمرود مشرک و مردم بت پرست او را به خدای بزرگ دعوت می‌نمود، ولی هیچ اثری نکرد و مردم از ترس نمرود به او ایمان نمی‌آورند.

وی می‌اندیشید که چطور توحید را به آن‌هایی که بت می‌پرستیدند بقبولاند، او در مبارزه خود مرحله جدیدی برگزید و با کمال قاطعیت به بت پرستان اخطار کرد و چنین گفت که: «به خدا قسم در غیاب شما، نقشه‌ای برای نابودی بت‌هایتان می‌کشم».

ابراهیم(علیه‌السلام) در پی فرصتی می‌گشت تا اینکه عیدی که از آن مردم زمان بود، فرا رسید و رسم چنین بود که همه مردم (جز بیماران) هنگام عید از شهر بیرون می‌رفتند و به گردش می‌پرداختند.

آن روز همه از شهر بیرون رفتند، حتی ابراهیم(علیه‌السلام) را نیز دعوت کردند که با آن‌ها به خارج از شهر برود، ولی ابراهیم(علیه‌السلام) در پاسخ دعوت آن‌ها گفت: «من بیمار هستم و نتوانم با شما به گردش پرداخته و از شهر بیرون آیم، (منظور ابراهیم(علیه‌السلام) از این گفتار، دروغ گفتن نبود، زیرا به روش و طریقه مردم زمان خود سخن گفت و آن پندار را بهانه‌ای برای نرفتن به گردش نمود).

وقتی که شهر کاملاً خلوت شد، ابراهیم(علیه‌السلام) یک تبر با خود برداشت، و به پرستشگاهی که بت‌های آنان در آن قرار داشت رفت. دید برخی از بت‌ها در کنار برخی دیگر نهاده شده، بتی بزرگ در صدر همه قرار داشت و در برابر همه آن‌ها قربانی‌های خوراکی و آشامیدنی دید که برایشان نذر کرده بودند. تا به گمان خودشان، از آن‌ها بخورند.

ابراهیم(علیه‌السلام) با تمسخر، بت‌ها را مخاطب ساخت: ایا غذا نمی‌خورید؟ و چون کسی پاسخ او را نداد، گفت: چرا سخن نمی‌گویید؟ و سپس با دست راست خود به وسیله تبری، همه بت‌ها را شکست و قطعه قطعه ساخت و از شکستن بت‌ بزرگ که بزرگترین خدایان آن‌ها بود خودداری کرد و تبر را به دست تبر بزرگ آویخت و سپس معبد را ترک گفت.

مردم پس از برگزاری مراسم جشن خود، بازگشته و آنچه بر سر بت‌ها آمده بود، ملاحظه کردند. آنان وحشت زده از خود پرسیدند، کدام فرد ستم پیشه به مقدسات ما چنین کرده است؟ برخی از آنان گفتند: شنیده‌ایم جوانی به نام ابراهیم(علیه‌السلام) به بت‌ها اهانت می‌کند، و عادت اوست که از بت‌ها عیب جویی می‌کند، ما تصور می‌کنیم همین شخص است که دست به چنین عملی زده.

محاکمه حضرت ابراهیم(علیه‌السلام)

خبر تعرض به بت‌ها به فرمانروایان رسید و آن‌ها به نیروهای خودمان فرمان دادند، تا ابراهیم(علیه‌السلام) را برای محاکمه در برابر دیدگان مردم حاضر کنند. (و آنان که شنیده‌اند وی از بت ها عیب‌جویی کرده و آن‌ها را تهدید نموده است، می‌بایست به این مطلب گواهی دهند).

هنگامی که ابراهیم(علیه‌السلام) را حاضر کردند، سران حکومت از او پرسیدند: آیا تو با خدایان ما چنین کردی؟

آن حضرت احساس کرد، فرصت مناسبی برای او پیش آمده، تا به اهداف و واقعیتی که می‌خواست قوم او به آن اعتراف کنند دست یابد، از این رو با شیوه‌ای حکیمانه در پاسخ آن‌ها گفت: شکننده بت‌ها، بت بزرگ است و سایر بت‌ها گواه بر این کار او هستند، ا گر سخن می‌گویند ماجرا را از آن‌ها بپرسید؟

مردم به طور ناخودآگاه در ورطه لغزش و اشتباهی که ابراهیم(علیه‌السلام) آن‌ها را به اعتراف از آن ناگزیر ساخت گرفتار آمدند، برخی از آن‌ها به بعضی دیگر می‌گفتند: شما با پرستش معبودهایی که قادر به سخن گفتن نیستند و نیز متهم ساختن ابراهیم(علیه‌السلام) بر خود ستم روا داشته‌اید. ولی پس از آن که حقیقت را دریافتند و از شرم سرافکنده شدند، یکبار دیگر به بحث و مناقشه با ابراهیم(علیه‌السلام) پرداختند و گفتند: تو که می‌دانی این بت‌ها سخن نمی‌گویند، پس چرا از ما می‌خواهی از آن‌ها بپرسیم؟ اینجا بود که دلیل و برهان ابراهیم(علیه‌السلام) در گوش آنان طنین افکند و با این سخن رسا، زبان آن‌ها را از سخن گفتن باز داشت: آیا به جای خدا، چیزهایی را که به شما سود و زیانی نمی‌رسانند، می‌پرستید؟ اف بر شما و معبودانی که به جای خدا می‌پرستید، آیا اندیشه نمی‌کنید؟‌

قوم ابراهیم(علیه‌السلام) وقتی که احساس شکست و رسوایی کردند و از سویی هیچ دلیل و برهانی هم نداشتند، از بحث و مناظره صرفنظر کرده و برای سرپوش گذاشتن بر رسوایی خود، به زور متوسل شدند و او را محکوم به مرگ با آتش کردند و گفتند: او را در آتش بسوزانید و بدین وسیله خدایانتان را یاری کنید، اگر انجام دهنده این کارید. ولی خداوند با قدرت خویش او را از آتش رهایی بخشید و بنابر فرمان الهی، آتش بر او گلستان شد.

دلیل ابراهیم(علیه‌السلام) بر بطلان خدایان متعدد

از بررسی تاریخ چنان برمی‌آید که: در زمان و محیطی که ابراهیم(علیه‌السلام) می‌زیست، مردم خورشید و ماه و ستارگان را پرستش می‌کردند. ابراهیم(علیه‌السلام) که به خدای یگانه ایمان آورده بود، بی آنکه هیچ فرصتی از دست بدهد، با قوم خود به گفتگو می‌نشست و درباره خدایانشان با آن‌ها به بحث و مناقشه می‌پرداخت، از جمله مناقشات آن حضرت این بود که بر پرستش ستارگان و خورشید و ماه خط بطلان بکشد. در یکی از روزها چون تاریکی شب فرا رسید، میان گروهی از قوم خود آمد و به ستاره‌ای در حال حرکت که مورد پرستش قومش بود، نگاهی انداخت و در حضور همه به عنوان این‌که اظهار موافقت با آنان نموده و کنایه از هم رأیی وی با آنان باشد گفت: این پرودگار من است.

ولی دیری نپایید که این ستاره هنگام روشنایی روز، از دیده‌ها نهان گردید، در این هنگام ابراهیم(علیه‌السلام) به آنها گفت: من خدایی که ابتدا آشکار و سپس ناپدید شود ایمان نخواهم آورد.

ابراهیم(علیه‌السلام) در جلسه دیگری که با همراهان خود داشت، ماه را ملاحظه کرد که با روشنایی خود، از آن سوی افق، تاریکی شب را می‌شکافت، وی دیگر بار جهت موافقت با عقاید آنان گفت: این پروردگار من است. ولی طولی نکشید که ماه از دیدگان ناپدید شد. در این هنگام ابراهیم(علیه‌السلام) اظهار داشت: اگر خدایی که مرا آفریده، هدایت و ارشادم نکند، در زمره گمراهان خواهم بود. روز دوم خورشید طلوع کرده و با نور افشانی در وسط آسمان هویدا شد، ابراهیم(علیه‌السلام) به اطرافیانش گفت: این پروردگار من است و این بزرگتر است.

وی هنگام ناپدید شدن خورشید، هدفی را که در پی آن بود اعلان داشت، و آن اعلان بیزاری از خدایان آن‌ها بود و گفت: ای مردم، من از آنچه که شریک خدا قرار می‌دهید بیزارم. من با ایمان و اخلاص رو به سوی خدایی آوردم، که آفریننده آسمان و زمین است و هرگز به خدا شرک نخواهم ورزید.

مشاهده زنده شدن مردگان

ایمان به قیامت و معاد و پاداش خوب و بد در آن روز و زنده شدن مردگان با قدرت الهی، از مهم‌ترین اصول اعتقادی به شمار می‌آید. در قرآن کریم نیز برای اثبات این‌که زنده شدن مردگان کار محالی نیست. نمونه‌های فراوان می‌آورد، از جمله داستان حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) را نقل می‌کند: در یکی از روزها ابراهیم(علیه‌السلام) در صحرا و بیابان مشغول سیر و سیاحت و تفکر بود. به سیر خود ادامه می‌داد، تا به کنار دریایی رسید. او با کنجکاوی عمیق به دریا و امواج آن می‌نگریست، ناگاه لاشه حیوان مرده‌ای را دید که گوشه‌ای از آن در دریا و قسمت دیگرش در خشکی قرار داشت. و حیوانات دریایی و صحرایی و پرندگان بر سر آن ریخته و هر ذره‌ای از ان را یک نوع حیوان می‌خورد، طولی نکشید که همه پیکر او را خوردند. این صحنه ناخودآگاه ابراهیم(علیه‌السلام) را به این فکر فرو برد که: «ذرات این لاشه حیوان در دریا و صحرا و فضا پخش و هر قسمت بدنش، جز بدن حیوان دیگری گردید، در روز قیامت چگونه تکه‌های بدن او در کنار هم جمع شده و زنده می‌گردد؟!»

البته ابراهیم(علیه‌السلام) به قدرت الهی ایمان داشت که او در روز قیامت مردگان را زنده می‌گرداند، ولی از خدای خویش خواست تا نمونه‌ای ملموس از آن را، برای وی ارائه دهد تا دلش آرامش بیشتری یابد، از این رو دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! به من بنمایان که چگونه چنین مردگانی را زنده می‌کنی؟!

خداوند از او پرسید: مگر تو به روز قیامت و قدرت من ایمان نداری؟ ابراهیم(علیه‌السلام) گفت:: چرا! لکن با مشاهده عینی آرامش دل پیدا می‌کنم (آری استدلال و منطق تنها مغز و فکر را آرام می‌کند، ولی تجربه و مشاهده، دل را).

خداوند به ابراهیم(علیه‌السلام) فرمود: «چهار پرنده را بگیر، و سر آن‌ها را ببر و سپس گوشت آن‌ها را بکوب و مخلوط و ممزوج کن. آنگاه گوشت درهم آمیخته را، به ده قسمت تقسیم کن و هر قسمت آن را، بر سر کوهی بگذار و سپس در جایی بنشین و یک یک آن‌ها را به اذن خدا صدا کن. آن چهار پرنده شتابان به سوی تو آیند.»

حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) چهار پرنده، را گرفت و آن‌ها را ذبح کرد، گوشتشان را کوبیده و مخلوط کرده و هر قسمت را بر سر کوهی نهاد، سپس هر یک از آن پرنده‌ها را صدا زد: «ای پرندگان به اذن خدا زنده شوید و به نزد من پرواز کنید.»

 

در همان لحظه‌ گوشت‌های مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند و به صورت چهار پرنده درآمدند و روح در آن‌ها دمیده شد و به سوی ابراهیم(علیه‌السلام) پریدند و به او پیوستند. به این ترتیب ابراهیم(علیه‌السلام) با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده کرد. و سخن قلبش را به زبان آورد: «آری خداوند بر هر چیزی قادر و تواناست، خدایی که هم بر ذره‌های پراکنده مردگان آگاه است و هم می‌تواند آن‌ها را جمع کند و به صورت اولشان زنده کند.»

ازدواج حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) با ساره (علیهاالسلام)

در تاریخ بلعمی، ترجمه تاریخ طبری که مربوط به نیمه قرن سوم هجری است چنین آمده است: بعد از آن‌که ابراهیم(علیه‌السلام) از آتش نمرود نجات یافت، به تبلیغ رسالت خویش ادامه داد. و مردم از ترس نمرود به او نمی‌گرویدند، تا اینکه روزی نمرود، ابراهیم(علیه‌السلام) را احضار کرد و به او گفت: بودن تو در این شهر کار سلطنت مرا به تباهی می‌کشاند، بهتر آن است که از این شهر بیرون روی، زیرا خدایی داری که تو را در همه حال حفظ می‌کند.

ابراهیم(علیه‌السلام) آمده رفتن از شهر گردید و لوط(علیه‌السلام) را که از خویشاوندانش بود، نزد خود فرا خواند و او را به کیش خود دعوت کرد. لوط(علیه‌السلام) پذیرفت و به ابراهیم(علیه‌السلام) ایمان آورد. حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) در آن هنگام که در سرزمین بابل (عراق کنونی) بود، در سن سی و شش سالگی با ساره ازدواج کرد و زندگی مشترکی را تشکیل دادند و ساره را نیز به دین و آیین خود دعوت نمود. ساره هم پذیرفت و به او ایمان آورد.

حضرت ساره(علیه‌السلام)

ساره در قریه‌ای به نام «کوثی ربا» از اطراف بابل (عراق) در یک خانواده نبوت، در سال دو هزار و هشتصد و پنجاه و پنج قبل از هجرت نبوی متولد شد. نام پدرش «لاحج» نام مادرش «ورقه» و برادرش «حضرت لوط(علیه‌السلام)» می‌باشد. مطابق بعضی از روایات مادر لوط و ساره(علیهماالسلام) با مادر ابراهیم(علیه‌السلام) خواهر بودند، و ساره دختر خاله ابراهیم(علیه‌السلام) بود. ساره طبق نقل امام صادق(علیه‌السلام) مثل حوریان بهشت زیبا بود و ابراهیم(علیه‌السلام) شدیداً او را دوست می‌داشت و در تکریم و احترام همسرش همت می‌گماشت. او از جهت اموال و اغنام نیز خیلی ثروتمند بود، همه را یکباره در اختیار شوهر قرار داد و ابراهیم(علیه‌السلام) آن اموال را در راه خدا مصرف نمود. وی از زنان بسیار با فضیلت و از جمله بانوان مورد عنایت پروردگار عالم است که نام او در کنار زنان بهشتی ذکر شده. در آیات فراوانی که نام ابراهیم و اسحاق و اسماعیل (علیهم‌السلام) آمده، به نام و شخصیت ساره نیز اشاره شده است.

مهاجرت حضرت ابراهیم(علیه‌السلام)

ابراهیم(علیه‌السلام) پس از ازدواج با ساره، به او پیشنهاد کوچ کردن از شهر را نمود، ساره هم قبول کرد، ابراهیم(علیه‌السلام) که قصدمهاجرت پیدا نمود، به تمام کسانی که به او ایمان آورده بودند، اطلاع داد که می‌خواهد که از شهر کوچ نموده و مهاجرت کند. گروندگان او را اجابت کردند و گفتند: ما نیز با تو خواهیم بود، اگر چه از زن و فرزند هم جدا شده باشیم.

خداوند روش گروندگان به ابراهیم(علیه‌السلام) را از برای امت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سرمشق قرار داده و در طی آیه‌ای از قرآن به امت محمد(صلی الله علیه و آله) جریان آن‌ها را گوشزد نموده که دانسته باشند، مخصوصاً هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از مکه به مدینه مهاجرت نموده. ابراهیم(علیه‌السلام) از شهر بابل با زوجه خود ساره و لوط و کسانی که به وی ایمان آورده بودند، رهسپار شام(سوریه) که در آن زمان کنعان می‌گفتند گردید و در شهری که نام آن «حران یا حاران» بود اقامت گزید.در آنجا پادشاهی بود که شیوه بت پرستی داشت، ابراهیم(علیه‌السلام) از او که مبادا به خاطر توحید و یکتاپرستی وی را آزار دهد، در هراس افتاد.

لذا پس از چندی از آنجا هم کوچ کرد، به سرزمین مصر رفت و در جایی وارد شد که کسی او را نشناسد، ولی خبر ورود ابراهیم(علیه‌السلام) به مصر پخش شد و مردم از اطراف به دیدن او می‌شتافتند، مخصوصا شنیدند زنی با او همراه است که زیباترین زنان شهر خود به شمار می‌رفته، خبر ورود ایشان نیز به پادشاه مصر رسید، ابراهیم(علیه‌السلام) را احضار نموده و از وی پرسید که: اهل کجاست؟ابراهیم(علیه‌السلام) گفت: اهل بابل.

پرسید: برای چه به این سرزمین آمدی؟‌

گفت: دادگری تو را شنیدم و به این سو عزیمت نمودم. پادشاهگفت: این زن که با تو همراه است کیست؟ گفت: خواهر من است(زیرا اگر می‌گفت زن من است، ممکن بود به خاطر زیبایی و تصاحب او، ابراهیم(علیه‌السلام) را بکشد.)

قبل از ملاقات با پادشاه، ابراهیم(علیه‌السلام) به ساره سپرده بود، که اگر از او سؤال شود، او هم بگوید که خواهر ابراهیم(علیه‌السلام) است. پادشاه، ساره را نیز نزد خود خواند و به او گفت: این مرد با تو چه نسبتی دارد؟ ساره گفت: برادر من است.

 

پادشاه گفت: در این صورت من به تو نسبت به برادرت مهربان تر خواهم بود. خواست نزد ساره برود، ساره از او دوری جست، پادشاه قصد کرد خود را به او نزدیک‌تر نماید، دست فرا داشت که ساره را در آغوش بگیرد.

ساره دعا کرد، دست پادشاه خشک شد. سلطان متعجب گردید و از ساره دست برداشت، کنیزکی داشت به نام «هاجر» که از قبطیان بود، به ساره بخشید و گفت: تو با این کنیز و برادرت از شهر من بیرون بروید.

ساره داستان خود را با پادشاه برای ابراهیم(علیه‌السلام) بازگو کرد، ابراهیم(علیه‌ السلام) خداوند را سپاسگزاری نمود و فردای آن روز با ساره و هاجر از مصر بیرون رفتند و دوباره به سوی شام آمدند، آن‌هم به سرزمین فلسطین، در جایی که هیچ کس در آنجا وجود نداشت، هاجر وساره را در صحرایی بنشانید، خود به دنبال آب رفت و هر چه جستجو کرد نیافت، به ناچار چاهی حفر نمود و از آن چاه آب بیرون آمد.

ابراهیم(علیه‌السلام) پس از توقف در صحرا هر قدر آذوقه که به همراه داشت تمام شد و تا شهر مسافت زیادی بود، به ساره گفت: در این مکان باشید تا من به دنبال آذوقه روم، پس از پیمودن یک فرسنگ راه، سرگردان و متحیر ماند که چه کند. به ناچار جوالی که همراه داشت، پر از ریگ صحرا کرده و با دست خالی به سوی ساره برگشت. ساره با دیدن جوال که پر بود خوشحال شد. ولی از اندرون جوال بی‌خبر بود، ابراهیم(علیه‌السلام) پس از ورود از کثرت خستگی چیزی نگفت و به خواب رفت.

ساره به هاجر گفت که: جوال را بیاور، هاجر آن را نزد ساره آورد، وقتی باز کردند، در آن گندم یافتند، آن را آرد و خمیر کرده و نان پختند و ابراهیم(علیه‌السلام) خفته را، از خواب بیدار نمودند که نان بخورد.

ابراهیم(علیه‌السلام) گفت: چه بخورم که چیزی نداریم. گفتند: از گندمی که آوردی نان پخته‌ایم. ابراهیم(علیه‌السلام) با تعجب فهمید که لطف خداوندی شامل حال وی گشته، لذا بر سر جوال رفت و به جای ریگ گندم دید، به ساره چیزی نگفت و از آن گندم به کشت و زرع پرداخت. از آن گندم مردم خریدند و ابراهیم(علیه‌السلام) توانگر شد، مردم نزد وی گرد آمده و خانه‌ها ساختند. در آن مکان شهرکی به وجود آمد و ابراهیم(علیه‌السلام) در آن مسجدی ساخت. بعدها شهرک مزبور، شهری بزرگ شد، از این شهر تا «مؤتفکات» که روستاهای لوط(علیه‌السلام) باشد، یک شبانه روز راه بود و ابراهیم‌(علیه‌السلام) از وضع لوط (علیه‌السلام) با خبر می‌شد.

در این شهر که ابراهیم(علیه‌السلام) آن را بنا کرده بود، مردم آن سرانجام به وی بدی‌ها کردند و بر او ستم روا داشتند، وی از آن شهر با عیال و گوسفندان و چارپایان خویش که به دست آورده بود، به شهری دیگر کوچ کرد، آن هم در سر حد فلسطین بود. مردم از کرده خویش پشیمان شدند و به دنبال ابراهیم(علیه‌السلام) راه افتادند که از او پوزش بخواهند و او را برگردانند، ولی ابراهیم(علیه‌السلام) اجابت نکرد و به شهر جدید فرود آمد.

آرزوی ابراهیم و ساره (علیهماالسلام)

ابراهیم و ساره(علیهماالسلام) هر دو آرزومند بودند که دارای فرزند پسر باشند. ولی این آرزو برآورده نمی‌شد، علتش این بود که همسرش ساره بچه‌دار نمی‌شد، و طبق آیه قرآنی وی عقیم و نازا بود. ابراهیم(علیه‌السلام) نذر کرد که اگر دارای فرزند پسر بشود، او را برای خدا قربانی نماید.

یک روز ساره به ابراهیم(علیه‌السلام) گفت: از من که فرزندی به دست نیاوردی، اگر مایل باشی، هاجر کنیز خود را به تو می‌بخشم. ابراهیم(علیه‌السلام) راضی شد، ساره هاجر را به ابراهیم(علیه‌السلام) بخشید، از این پس وی همسر ابراهیم(علیه‌السلام) گردید و پس از مدتی دارای فرزندی شد که نام او را «اسماعیل» گذاشتند.

این همان فرزند صبور و بردباری بود که ابراهیم(علیه‌السلام) از درگاه خدا درخواست نموده بود و خداوند بشارت او را به ابراهیم (علیه‌السلام) داده بود.

با داشتن این فرزند، کانون زندگی ابراهیم(علیه‌السلام) زیبا و شاد شد، چرا که اسماعیل(علیه‌السلام) ثمره یک قرن رنج و مشقت‌های ابراهیم(علیه‌السلام) بود، طبیعی است که ساره نیز به خصوص هنگامی که چشمش به چهره اسماعیل(علیه‌السلام) می‌افتاد آرزو می‌کرد که دارای فرزند باشد، حس هووگری گاهی به صورت‌های رنج آور در ساره بروز می‌کرد، او وقتی که می‌دید ابراهیم(علیه‌السلام) نوگلش اسماعیل(علیه‌السلام) را در کنار مادرش در آغوش می‌گیرد، و او را می‌بوسد و نوازش می‌نماید، در درون ناراحت می‌شد و در غم و اندوه فرو می رفت.

سرانجام آتش رشک و حسد ساره، نسبت به هاجر زبانه کشید و نتوانست تحمل وجود هاجر را با ابراهیم(علیه‌السلام) بنماید، از این رو به ابراهیم(علیه‌السلام) گفت: این زن و کودک خود را برگیر و برو در جایی که شما را نبینم، زیرا می‌ترسم کاری ا نجام دهم، که مورد خشم خداوند قرار گیرم.

ابراهیم(علیه‌السلام) هاجر و اسماعیل(علیهماالسلام) را بر الاغی بنشاند و خود هم با ایشان به راه افتاد، مقداری آب و خوراک هم با خود بردند و به سوی مقصدی نامعلوم رهسپار شدند. ابراهیم(علیه‌السلام) سر به بیابان نهاد، نمی‌دانست که به کجا برود، تا اینکه جبرئیل (علیه‌السلام) فرود آمد و گفت: ای ابراهیم(علیه‌السلام) این زن و فرزند را به خداوند بسپار، که خدا خود حافظ و نگهبان آن‌ها خواهد بود. و تو هم از سرگردانی و اندوه رهایی می‌یابی.

ابراهیم(علیه‌السلام) گفت: ای جبرئیل!‌آن ها را به کجا ببرم؟

گفت: به حرم خدای در سرزمین مکه، در آنجا آن‌ها را بگذار و برو. ابراهیم (علیه ‌السلام) رو به سرزمین حجاز نهاد و چون به حرم خدا رسید و وارد مکه شد، جایگاهی دید که جز زمین خشک و کوه، چیز دیگری نیست. نه مردمی دارد و نه گیاهی و نه آبی و نه طعامی.

پیش خود گفت: چگونه این زن و کودک را بدون سرپرست رها کنم، بالاخره دل به خدا بست و گفت: خدای بزرگ خود نگهبان آن‌هاست، هاجر را از الاغ پایین آورد و در جایی که اکنون خانه کعبه و چاه زمزم است، بنشاند و گفت: «پروردگارا! من برخی از اعضای خانواده‌ام را در منطقه‌ای بی‌آب و علف نزدیک خانه محترم تو سکونت دادم...»

اسماعیل(علیه‌السلام) را که کودکی دو ساله بود، در کنار هاجر گذاشت، خواست که آن‌جا را ترک کند. هاجر دامن ابراهیم(علیه‌السلام) را گرفت و گفت: ای ابراهیم!‌از خدا بترس و مرا با این کودک در این بیابان تنها مگذار.

ابراهیم(علیه‌السلام) گفت: ای هاجر! من از خداوند دستور دارم که شما را در این بیابان بگذارم، زیرا او خود نگهدار شما خواهد بود و از شما محافظت و نگهبانی می‌کند، به ناچار ابراهیم(علیه‌السلام)، هاجر او اسماعیل(علیهماالسلام) را، در آن بیابان تنها گذاشت و به سوی فلسطین حرکت کرد.

سرانجام طعام و آبی که همراه هاجر بود تمام شد، تشنگی بر کودک غلبه کرد و گریان و نالان شد. هاجر که وضع را بدین منوال دید، از جا برخاست و بر کوه «صفا» بالا رفت و به راست و چپ خود نگریست، که شاید کسی را ببیند و یا آبی به دست آورد، ولی نه کسی را دید و نه آبی یافت، باز فرود آمد و چون انسانی خسته و درمانده شتابان به حرکت درآمد، تا بربلندی دیگری بنام «مروه» بالا رفت و نگاهی کرد باز چیزی نیافت و دوباره به کوه «صفا» بالا رفت و پایین آمد.

به همین کیفیت تا هفت بار از کوه صفا به مروه بالا و پایین می‌رفت و بالاخره چیزی ندید و نیافت.

اسماعیل هم از شدت تشنگی گریه می‌کرد و پاشنه پای خود را بر زمین می‌زد، تا اینکه از زیر پاشنه پای او آب جوشیدن گرفت و بر روی زمین جاری شد و آن آب اکنون همان چاه زمزم است.هاجر چون صدای گریه کودک خود را شنید، از کوه به زیر آمد تا شاید کودک را ساکت کند، چون به نزدش آمد، گودال کوچکی دید که در اثر فشار پاشنه پای کودک در زمین پدیدار شده بود، و آب کم کم جوشیدن می‌گرفت. خوشحال شد و ترسید که مبادا آن آب ضایع گردد، خاک جمع کرد تا جلوی آب را مانند سدی بگیرد، آب زیاد شد و پرندگان هوا بر آن آب جمع شدند.

قبیله «جرهم» که در آن اطراف، با فاصله بسیار دوری زندگی می‌کردند و در اثر کم آبی جویای آب بودند، پرندگان هوا را که دیدند، دانستند که پرندگان در جایی گرد می‌آیند که آب باشد. از این راه کم کم به جایگاه هاجر و اسماعیل راه یافتند و آب مشاهده کردند، لذا از هاجر پرسیدند: این آب از کجا آمده است؟

گفت:‌ این آب را خداوند به من داده. از هاجر درخواست نمودند تا نزد وی بمانند و با او انس گیرند و او را از دلتنگی و تنهایی بیرون آورند. هاجر نیز پذیرفت و در همسایگی وی اقامت گزیدند. ابراهیم(علیه‌السلام) که به فلسطین برگشته بود، ولی کراراً برای دیدار فرزندش اسماعیل و همسرش هاجر(علیه‌السلام) به مکه می‌آمد، این راه طولانی را طی می‌کرد و از آن‌ها خبر می‌گرفت و از این که مشمول لطف الهی شده‌اند و از مواهب الهی برخوردارند، بسیار خوشحال می‌شد، ولی چندان در مکه نمی‌ماند و به خاطر این‌که ساره ناراحت نشود، زود به فلسطین برمی‌گشت.

اسماعیل(علیه‌السلام) در کنار مادرش کم کم بزرگ شد و به سن جوانی رسید و با قوم «جرهم» معاشرت می‌کرد و فوق‌العاده مورد احترام آنان بود، تا اینکه زبانشان را یاد گرفت و طولی نکشید که با دختری از آن قبیله به نام «سامه» ازدواج کرد و پیوند ارتباط و امتزاجش با ایشان محکم شد.کم کم داشت اسباب خوشی و آسودگی فراهم می‌شد، ولی روزگار با مرگ هاجر، این بساط خوشی و آسایش را در هم پیچید.ابراهیم(علیه‌السلام) اگر چه در سرزمین دور از اسماعیل(علیه‌السلام) به سر می‌برد، ولی نمی‌توانست فرزند عزیزش را فراموش کند، از این رو گاه و بیگاه، به سراغ اسماعیل (علیه‌السلام) می‌آمد و از حالش تفقد می‌کرد.در یکی از سفرها که به سوی مکه رهسپار شد سوار بر الاغ، خسته و کوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود می‌گفت: تمام این رنج‌ها با دیدار اسماعیل و هاجر رفع خواهد شد، ولی این بار نزدیک رسید، دید هاجر به پیش نمی‌آید. کم کم به پیش آمد با زنی روبرو شد که همسر اسماعیل(علیه‌السلام) بود، پس از احوال پرسی فهمید که هاجر از دنیا رفته. قلب مهربان ابراهیم(علیه‌السلام) به طپش افتاد، به یاد مهربانی‌های هاجر اشک ریخت و از این مصیبت جانکاه به خدا پناه برد.

از همسر اسماعیل پرسید: شوهرت کجاست؟

گفت: او در پی تحصیل روزی بیرون رفته است. آنگاه از سختی معیشت و تلخی زندگی، پیش ابراهیم(علیه‌السلام) گله کرد. این گله‌مندی و نارضایتی از زندگی، ابراهیم (علیه‌السلام) را خوش نیامد و آن زن را شایسته همسری فرزند خود نیافت و بیدرنگ از آنجا بازگشت و هنگام بازگشتن، به وسیله آن زن سلام و تحیت خود را به فرزند ابلاغ کرد و به او پیغام داد که: «آستانه خانه‌اش را تغییر دهد.» و مقصود ابراهیم(علیه‌السلام) از این کنایه آن بود که اسماعیل(علیه‌السلام) همسرش را تبدیل کند و با زنی متناسب با مقامش همسری گزیند. طولی نکشید که اسماعیل (علیه‌السلام) باز آمد و از مشاهده اوضاع و احوال دریافت که کسی در غیاب او به منزلش درآمده. از همسر خود پرسید: آیا امروز کسی از اینجا گذشته است؟ گفت: آری، پیرمردی با این علائم و صفات به اینجا آمد و سراغ تو را گرفت و از حال و گزارش زندگانی تو جستجو کرد. پس من وضع زندگی و شدت دست تنگی خود را، با او باز گفتم.

اسماعیل(علیه‌السلام) گفت: آیا پیغامی برای من نفرستاد؟ گفت: چرا؟ او به تو سلام فرستاد و پیغام داد که آستانه خانه‌ات را عوض کنی. اسماعیل(علیه‌السلام) گفت: او پدر من است و مرا فرمان داده است تا تو را طلاق دهم، آنگاه به فرمان پدر، او را طلاق داد و با یک زن دیگر به نام «حیفا» ازدواج کرد که او بسیار شایسته بود، وی دختر «حارث بن مضاضن الجُرهُمی» بود، که با سختی‌ها ساخت و با اخلاق و رفتارش، شوهرش را یاری کرد.

تجدید بنای کعبه نخستین بنایی است که در روی زمین ساخت شد. و در زمان حضرت آدم(علیه‌ السلام) توسط خود او درست شد، بعداً طوفان نوح(علیه‌السلام) باعث شد که ساختمان این خانه ویران شده و در ظاهر محو گردید. اسماعیل(علیه‌السلام) در حالی که به سن سی سالگی رسیده بود و پدرش ابراهیم(علیه‌السلام) در صدمین سال خود، به دستور خداوند مأمور بنای خانه کعبه شد، او از خدا خواست که مکان کعبه را تعیین کند. جبرئیل از طرف خدا به زمین آمد، و همان مکان سابق کعبه را خط مشی کرد و آنگاه ابراهیم(علیه‌السلام) آماده شد که در آن مکان، به تجدید بنای کعبه بپردازد.

اسماعیل(علیه‌السلام) از بیابان سنگ می‌آورد و پدرش دیوار کشی کعبه را انجام می‌داد، پس از آن به اسماعیل(علیه‌السلام) فرمود: «سنگی مناسب برایم بیاور تا آن را بر رکن قرار دهم تا برای مردم نشان و علامتی باشد...».

جبرئیل او را به «حجرالاسود» رهنمون شد و آن را برگرفت و در جایگاهش قرار داد، آن‌گاه که بنای خانه بالا رفت،‌برای ابراهیم(علیه‌السلام) بالا بردن سنگ‌ها دشوار آمد، روی سنگی ایستاد که همان مقام ابراهیم(علیه‌السلام) است و چون قسمتی از دیوار به پایان رسید، در حالی که روی آن سنگ قرار داشت، به سمت دیگر منتقل می‌شد و هر زمان از بنای دیواری فراغت می‌یافت، سنگ را به قسمت دیگر منتقل می‌ساخت و به همین ترتیب بود تا دیوارهای کعبه به پایان رسید.

 

ابراهیم(علیه‌السلام) برای کعبه، دو در قرار داد که یکی به طرف مغرب و دیگری به طرف مشرق باز می‌شد، سپس ایشان سقف کعبه را با چوبهایی پوشانید، قرآن در آیات متعددی به نام کعبه اشاره می‌کند. کیفیت فرزند دار شدن ساره(علیهاالسلام)

ابراهیم و ساره (علیهماالسلام) گرچه هر دو پیر شده بودند و دیگر امید فرزند داشتن در میان نبود، ولی ابراهیم(علیه‌السلام) بارها امدادهای غیبی را دیده بود،‌از این رو دارای امید سرشار بود و از خدا می‌خواست که ساره نیز دارای فرزند شود، طولی نکشید که دعای ابراهیم(علیه‌السلام) مستجاب شده و بشارت فرزندی به نام «اسحاق» به او داده شد.

کیفیت بشارت چنین بود: حضرت لوط(علیه‌السلام) مدت‌ها قوم خود را به سوی خدا و اخلاق نیک دعوت می‌کرد، ولی آن‌ها حضرت لوط(علیه‌السلام) را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق کیفر سخت الهی گشتند.

جبرئیل(علیه‌السلام) همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند، که نخست نزد ابراهیم(علیه‌السلام) بیایند و او را به تولد فرزندی به نام «اسحاق» مژده دهند و سپس به سوی قوم لوط(علیه‌السلام) رفته و عذاب الهی را به آن‌ها برسانند.

در این هنگام پیک وحی با سلام خدایی فرود آمد و با ابراهیم(علیه‌السلام) به گفتگو پرداخت، و تولد فرزند را بشارت داد. در این زمان ابراهیم(علیه‌السلام) به صد و بیست سالگی رسیده بود و ساره پیرزنی عجوزه بود که از باردارشدن تعجب می‌کرد. اما در جواب او جبرئیل(علیه‌السلام) گفت: آیا از مرحمت و لطف خدا تعجب می‌کنید که شامل حالتان گردید؟ خداوند ستوده و بزرگوار است.

به این طریق اسحاق، پسر دوم ابراهیم(علیه‌السلام) پس از اسماعیل به دنیا آمد و ساره برای اولین بار، نوزادی را در بغل گرفت و توجه توده‌ها و ناظران را به خود معطوف نمود. زیرا پدر و مادری فرتوت، آن‌هم از مادری نازا و عقیم ، بچه‌ای سالم و زیبا که رسالت الهی را بعدها به عهده گرفت، از آنان فرا رسید. ساره سرانجام در «قدس» شهر الخلیل، در سن صد و بیست سالگی از دنیا رفت و هم اکنون مرقد شریف او در کنار حضرت «ابراهیم، اسحاق، یعقوب، یوسف(علیهم‌السلام)» مورد زیارت می‌باشد.

موضوع قربانی و ذبح اسماعیل

ابراهیم(علیه‌السلام) فرزندش اسماعیل(علیه‌السلام) را در مکه رها کرد، ولی او را به فراموشی نسپرده و از او غافل نگشت، بلکه هر چند گاه به دیدار وی می‌رفت.در یکی از دیدار‌ها ابراهیم (علیه‌السلام) در خواب دید که خداوند به او فرمان می‌دهد، تا فرزندش اسماعیل(علیه‌السلام) را ذبح کند. البته خواب پیامبر حق بوده و به منزله وحی الهی است، به همین دلیل ابراهیم(علیه‌السلام) تصمیم به اجرای فرمان الهی گرفت. این ماجرا را قرآن برایمان بازگو می‌کند.

ابراهیم(علیه‌السلام) ماجرا را بر پسرش عرضه کرد تا ایمان او را بیازماید و با آرامش دل بیشتر، او را ذبح کند و این قضیه بر او دشوار نیاید.

اسماعیل(علیه‌السلام) پاسخ داد: پدر جان! آنچه را خداوند به تو فرمان داده،‌عملی کن. ان‌شاء الله مرا از بردبارانی که راضی به قضای خدایند، خواهی یافت.

چون اسماعیل(علیه‌السلام) تسلیم قضای الهی شد، ابراهیم(علیه‌السلام) تصمیم بر اجرای فرمان الهی گرفت. وی فرزندش را به صورت خوابانید که ازقفا او را ذبح نماید، تا هنگام ذبح، صورت او را نبیند. کارد را بر گردنش کشید، اما نبرید، در این هنگام خداوند او را مخاطب ساخت: «ای ابراهیم! از ذبح فرزندت خودداری کن، زیرا هدف از آزمایش و امتحان تو،‌حاصل گردید و تو در این آزمون پیروز گشتی اینک این گوسفند را گرفته و به جای فرزندت ذبح کن».

Template Design:Afzadi